نعمان بن منذر دمشقی پس ازقتل عام برامکه بر سر قبورآنها می رفت و آنان را مدح می گفت.
خبر به خلیفۀ عباسی رسید. دستورداد، او را بیاورند و شکنجه کنند.
وقتی نعمان به خدمت آمد، خلیفه از او پرسید:
آیا ازخشم ما نمی ترسی که مردودین درگاه ما را مدح می کنی؟»
نعمان پاسخ داد:
من مردی مالداربودم که از بخت بد، تنگ دست و فقیرگشتم. روزی با خانوادۀ خود به سامرا رفته و درخانۀ فضل بن یحیی برمکی فرود آمدم.
او مرا بسیارگرامی داشت و به انواع کرامتها بنواخت که شرح آن طولانی است. »
خلیفه پس از شنیدن سخنان نعمان، اشک در چشمانش جمع شد و دستورداد تا خلعت و صله ای نیکو برای او بیاورند.
وقتی هدایا را آوردند، نعمان گفت: این نیز از برکت برمکیان است. »
منبع:
کتاب ازقصه تا مثل, صص 91-92
نویسنده: نسرین زبردست
کانال تلگرام , و سروش کتاب ازقصه تا مثل :
https://t.me/azghmasal
کد خدایی با زن وغلامش نشسته بود.
زن خمیازه کشید. غلام نیزهمان کاررا کرد.
کد خدا بدگمان شد و فکرکرد، خمیازه میان همسر وغلامش رازی است.
بنابراین به اتاق دیگررفت. زن را نزد خود فرا خواند و فوراً او را کشت.
درباره این سایت